کاش فلسفه نخوانده بودم، کاش فلسفه نمیدانستم، کاش گاهی میشد به حسم اطمینان کنم به ..
اینها زمزمههای من بود در غروب شلمچه.
شبی که در شلمچه بودیم.آنجا که داشت حاج حسین یکتا روایت گری می کرد، نه بهتراست بگویم داشت از خواب ها صحبت میکرد، سخنان احساسی، شاید می خواست بچهها اشکی بریزند، گریه کنند.
شب بود و دلها گرفته بود، راوی میگفت و بچهها گریه میکردند، راوی نصیحت میکرد و بچهها گریه میکردند اما نمیدانم من چرا ...؟
نمی دانم چرا اغلب روایتگریها تبدیل به روضه میشود خب اسمش را هم بگذارند روضه شهدا نه روایتگری؟! شاید همه داستانها، درسها و رفتار شهدا محزون و گریه آور است!
من دوست دارم از همت برایم بگویند از باکری از زینالدین از چمران از اینکه حرفشان حرف بود از اینکه مرد عمل بودند از اینکه چگونه بودند که حماسه ساز شدند از اینکه با اینکه فرمانده بودند خاکی بودند از ...
آنها بگویند و من گوش دهم و فکر کنم وعبرت بگیرم.
از حرفهایشان بگویند از رفتارشان بگویند.
....
سالها تان همه بهاری باد هیچ سالتان مانند سال قبل مباد